یه داستان و من...

قدرت اندیشه:
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند
اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت این زمین را دوست داشت.
من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر.
چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.
4 صبح فردا 12 نفر از ماموران پلیس محلی تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیر مرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند.
پسرش پاسخ داد :پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت
انجام بدهم.
هیچ مانعی در دنبا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید.
مانع ذهن است نه اینکه کجا هستید.

پ.ن:شمام مثل من رنگ سبز رو رنگ زندگی می دونید؟

حالا فکر کنید همه ی دنیا سبز بود وای چی می شد !!! هر چیزی جای خودش خوبه رنگ منم وقتی کنار رنگ های دیگه باشه قشنگه.

پ.ن.۲: دوستانی که یه راه خوب واسه افزایش تمرکز واسه خودشون دارن لطفاْ دست ما رو هم بگیرن.