خستگی مفرط ناشی از چیست؟ چرا اینقدر من خسته ام؟ یعنی از خواب در میام دلم می خواد برم تو خواب بعدی. زندگی شده ها!

فکر کنم بیشتر از درد دوری از زندگی باشه. زندگی از من دور شده یک مدته. باید به زور برگردم.

کارد آشپزخونه

این پست تقدیم میشه به دوست عزیزی که اولین بار برای من کارد آشپزخونه کادو آورد و باز هم پیشنهاد داده که این کار رو انجام بده.

من اینقدر سر کارد آشپزخونه غر می زنم که بارها این شی ارزشمند رو از بقیه کادو گرفتم. من الان یک کشو پر کارد آشپزخونه دارم. مطمئنم این بار که این دوست عزیز رو ببینم ازش کارد آشپزخونه نمی گیرم بلکه یک بغل محکم می گیرم که جاش تا سالها رو دلم باقی بمونه. من چند تا از این بغل ها تو زندگی ام داشتم و می دونم چقدر خوشمزه است.

دو روز مونده به دفاع

استرس می دارم......

و یک کشف جدید. چرا من این همه مدت با استاد راهنمای بعد از اینم اینهمه بحث می کردم که ریسک پذیر نیستم. پی چیم؟ حالا درسته که خیلی غر می زنم اما بالاخره ریسک می کنم.

استرس می دارم.....


کشف کردم که احتیاج به فضا دارم. فضا که کسی مشاهده ام نکنه. حتی اگر اون کس خیلی مودب باشه و اصلا قضاوتی نداشته باشه و ساکت باشه، باز هم من احتیاج به فضا دارم. فضایی که جز خودم کسی توش نباشه یا حداکثر شوهرجانم داخلش باشه.

باید سه ماهی صبر کنم و از الان دارم به این فکر می کنم که باید اوج آمال و آرزو های من باید این باشه که هرسال سه چهار ماه بی فضا باشم؟ دفعه بعد که کسی رو دعوت کنیم بیاد اینجا بمونه، باید خونه بزرگتری داشته باشم یا روان من اینقدر احتیاج به فضا نداشته باشه. آخه فقط همین یک مهمون هست که اینقدر ساکت است و از من نمی پرسه داری چه کار می کنی یا به چی فکر می کنی. اونی که می خواد سال دیگه بیاد، کلا من رو نمی بینه.

این مشکل احتیاج به فضا چه مرضیه و از کجا اومده؟


امروز احساس خیلی خوبی دارم. بعد از اسکیت بسیار طولانی دیروز و زمین خوردن های وحشتناک، با زانوی کبودم نشستم اینجا و به این نتیجه رسیدم که کلی از زمین خوردن های من به خاطر این بود که انتظار داشتم زمین بخورم. همیشه فکر می کردم که من نمی تونم اسکیت کنم برای همین وقتی به مدت طولانی می تونستم این کار رو انجام بدم خودم منتظر زمین خوردنم بودم و خب زمین می خوردم.

دیروز خیلی احساس بدی داشتم چون یکی از دوستام مجبور شد من رو بذاره رو کولش و تا سر کانال اسکیت برگردونه اما امروز خیلی احساسم بهتره. خب زورش رسید کمک کرد. چرا خودم دلم می خواد به بقیه کمک کنم اما وقتی کسی به من کمک می کنه از خجالت می خوام بمیرم؟ این احساس گناه از اینکه روز بقیه رو خراب کردم از کجا ناشی می شه. خودشون منو دعوت کردن. من هم که کانادایی نبودم پس قطعا مثل اون ها اسکیت نمی کردم، خب اینکه اینهمه خجالت نداره.

کلا اگر این ترس و خجالت نبود از زندگی خیلی لذت می بردم. مثل امروز که مثل خر کار دارم اما خوشحالم. چون کشف مهمی کردم. من یا از ترس کاری رو شروع نمی کنم یا اینکه تمام مدتی که دارم اون کار رو انجام می دم در حال ترسیدن هستم. این که زندگی نیست. باید یاد بگیرم که به خودم اجازه شکست خوردن بدم. دقیقا باید خودم رو رها کنم. این جمله رو 3 تا غریبه دیروز تا کانال اسکیت گفتن. خودتو رها کن، خود به خود حرکتت درست میشه.

چقدر اون موقع ها که عصبانی بودم و حق رو به خودم می دادم زندگی ام راحت تر بود. حالا که می دونم عصبانیت طبیعی نیست، زندگی سخت تره.


حس بسیار بسیار عجیبیه بعد از 16 ماه ایران بودن و بعد از 7 سال خونه مامان خوابیدن. البته خواب که چه عرض کنم بدن بنده هنوز 9 ساعتی با بقیه اعضای خانه اختلاف داره. مثلا الان ساعت 5 صبحه و من الان یک فصل از کتاب random walk down wall street رو خوندم و کلی به حماقت بشر خندیدم. نصف شبی فایننس خوندنم گرفته. بریم سر حس

حس از این قراره که فکر می کنم اینجا غریبه ام. توجهی که بهم میشه غیر عادیه. آخه واسه من انگار زندگی اینجا متوقف شده بود و من داشتم جای دیگه زندگی می کردم. نمی فهمم گریه های دور و برم رو. نمی فهمم محبت های جمع شده ای که از دیشب پرتاب میشه سمتم. قبلا کجا بودن؟ چرا فکر کردیم محبت رو میشه جمع کرد؟ من همه آدم های دور و برم رو دوست دارم. دلم براشون تنگ شده بود. از خوشیشون خوشحال از مریضیشون غمگین بودم. من همونی بودم که هستم. اما مثل اینکه من برای خودم همونی بودم که هستم. برای بقیه یک موجود جدیدم که باید دوباره کشفم کنن. شاید اینبار بهتر کشفم کنن.

نمی دونم سنگدلم یا نه. یا شاید هم از خونه بزنم بیرون یا ساعت خوابم با بقیه تنظیم شه درست شم. اما فکر نمی کنم که احساس کنم متعلق به اینجام. همونقدر که احساس تعلق به خاطرات گذشته و خونه گذشته ام ندارم. چرا باید دلم برای خونه تنگ شه. شاید هم علت این رفتارم حافظه بسیار ضعیفمه. شاید هم هنوز جوونم و رو به آینده دارم. اصلا مشکل می دونی چیه؟ احساس تعلقه. من ندارم. یعنی فکر می کنم دارم اما به محض اینکه تغییری تو زندگیم ایجاد شه یکم غر می زنم اما انگار 100 سال تو همون وضعیت بودم. باهاش پیش میرم. خرابی هاش رو سعی می کنم درست کنم و اگر نشد به علت نداشتن عدم تعلق میگذارم و می رم.

شاید هم بد نباشه. این هم یک نوعشه دیگه. شاید به خودم زیاد گیر می دم شاید هم با خودم زیادی رو راستم. شاید هم علتش اینه که باید جایی باشم که عادت کردم در 7 سال گذشته با پدرام باشم اما اون الان تو صفحه لپ تاب منه با این سرعت مزخرف اینترنت. فقط این تجربه هم کمک نمی کنه حس مامان اینها رو بعد از رفتن خودم بفهمم. چون من اینجا مسافرم و اون ها ساکن.

چقدر زر زدم. فکر کنم اگر بتونم بخوابم مشکل عدم تعلقم خیلی کمتر شه. اما جدا هیچ جا خونه آدم نمی شه و بعد از 7 سال ازدواج به خودم حق می دم تو خونه خودم راحت تر باشم تا خونه مامان و بابام. آخه بابا اینها حتی خونشون رو پارسال عوض کردن. من که اینجا ابسیلون خاطره هم ندارم. چرا مردم از من می پرسن دلم برای خونه تنگ شده یا نه؟! دلم برای آدم هاش تنگ شده اما نه خونه. جالب اینجاست که هنوز هم دلم تنگه.

--هر چی رو هم بفهمم یک چیز رو نمی فهمم این الاغی که تمام شب تلویزیونش رو با صدای بلند تا الان که اذان صبحه روشن گذاشته، به روح اعتقاد داره؟ یا مرده که نمی تونه تلویزیون رو خاموش کنه؟ قطعا مثل من جن لگ نداره. مامان آمار همه ساختمون رو داره.

-- یارو قطعا مرده. چون نماز صبح رو هم با صدای بلند از تلویزیون پخش می کنه.

حق

جدا شهروند درجه دو بودن بد دردیه. به من نگید ما عمری شهروند درجه دو بودیم. شهروند درجه دو در وطن خودت تومنی هفتصد زار فرق می کنه. اقلا وقتی مبی خوای غر بزنی به زبان مادریت می تونی بتازونی.

اینا اصلا رفتاری نمی کنن که به ما بر بخوره. خیلی هم مهربونن. اما آدم خب می بینه تو اخبار راجع به ما چی می گن دیگه. تا اینجای کار خوردنی. اینجاش رو نمی تونم بفهمم که وقتی با یارو بحث می کنم می گم که ببین تو که اینی افغانی ها تو ایران چی می کشیدن، بر میگرده به من می گه حقشون بود. حق ما رو خورده بودن. ما اینجا قانونی هستیم و وظیفه دولت کانادا حمایت از ماست.

آخه الاغ تعریفت از حق چیه آخه؟ وظیفه رو هم لطف کنی تعریف کنی ممنون می شم.


خاطره 2. امروز به یکی از همکلاسی هام می گم در مورد ایران  و سفارت اینا با من حرف نزن می گه باشه موضوع رو عوض می کنم می ره سر هاکی. دیگه دلم نیومد بهش بگم نمی دونم چی می گی. سریع وصلش کردم به فوتبال که بتونم سخنرانی مطولی براش داشته باشم. حالا تو بیا به یه ایرانی بگو راجع به موضوع شیر گاو با من حرف نزن. نه تنها خفه نمی شه بلکه سریع به بقیه ایرانی ها هم می گه نقطه حساست کجاست که موضوع واسه خنده داشته باشه. آخه چرا اینقدر ما له می کنیم هم دیگه رو؟ حالا نه هر ایرانی ای. همون چند تا یارو به هر حال.

گاو

بعد مدتی سری به وبلاگ نازنینم زدم و بعد از کلی پاک کردن تبلیغات اضافه یک پست برام باقی مونده:

بسم الله الرحمن الرحیم

گاو


خداییش خندیدم. فقط فرض کن یارو بسم الله رو هم گفته. من موندم منظورش از گاو منم؟ یا کلا گاو؟ یا اصولا گاو؟ یا اینکه تو مایه های الف لام میم کار کرده طرف.


اینقدر که ملت حق ما خوردن و به این موضوع حساس شدم، مثل چی احساس می کنم وظیفه دارم مثل اون ها نباشم و باید از حق خودم بزنم بدم بقیه. حالا نمی دونم معنی حق چیه یا اصلا یا حالا هیچی

داستان از این قراره. سوپروایزرم از من خواسته کاری انجام بدم و یک n دلاری هم بابتش به من بده. واضحه که می خواد کمک کنه چون کار خیلی کمتر از این حرف هاست که n دلار قیمتش باشه. یک بابای دیگه هم ابراز علاقه کرده بود به انجام این کار و من می دونستم. موقعی که سوپروایزر جان گفت این کار رو می ده به من، از ترس اینکه نکنه فکر کنه ترسیدم نمی تونم این کار رو انجام بدم، اسم اون بابا رو نیاوردم. حالا ترس برم داشته که نکنه از سر طمع بوده و من داشتم توجیه می کردم. به پدارم میگم میگه مطمئن باش همون پولم داره به اون بابا میده حالا یا یکم کمتر تا بیاد کمکت. می خواد همینجوری به تو یک حالی داده باشه. امیدوارم پسره رو ببینم! تا خیالم راحت شه.