.:: یک .و.ک.ی.ل. (دوباره سینا)::.

خدایا! کیست که طعم محبتت را چشید و جز تو را آرزو کرد؟ (خوش آمدید)

.:: یک .و.ک.ی.ل. (دوباره سینا)::.

خدایا! کیست که طعم محبتت را چشید و جز تو را آرزو کرد؟ (خوش آمدید)

یه برگ آزاد برای تو...


در خواب خدا را دیدم .
خدا پرسید : می خواهی با من گفت و گو کنی؟ در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید؟
خدا خندید و گفت : وقت من بی نهایت است ... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم : چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد : اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند .اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول  به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند .

اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند بنابراین نه در حال زندگی می کنند ونه در آینده . اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.
خدا دست هایم را گرفت. برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم : " به عنوان یک پدر می خواهی فرزندانت کدام درس های زندگی را بیاموزند؟"
خدا گفت : بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد تنها کاری که آنها می توانند بکنند اینست که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشندبیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند .
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.
بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند .
بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند بلکه آنها باید خود ا نیز ببخشند .

من با خضوع گفتم : از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم ، آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت : " فقط اینکه بدانند من اینجا هستم ، همیشه "

من و محرم و یه قصه و ...


مرا بنگر چگونه محو چشمان نگین بار توام!
چگونه از تمام روزها و شب هایم بدور افتاده ام.

محرم، ماه  سوگواری سرور و سالار همه ی ما تسلیت باد
می گن تو این ماه رخدادهای شگفت انگیزی می افته بیایید همه بهش ایمان داشته باشیم
باور داشته باشیم بیشتر از گریه کردن انجام اصول دین دل امام رو شاد می کنه البته این فقط نظر منه...

درویشی قصه ی زیر را تعریف می کرد:
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مرد ، همه می گفتند به بهشت رفته است ، آدم مهربانی مثل او ، حتماً به بهشت می رود .
در آن زمان ، بهشت هنوز به مر حله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد . فرشته ی نگهبانی که باید او را راه می داد ، نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت ، و وقتی نام او را نیافت ، او را به جهنم فرستاد.
در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد ، هر کس به آنجا برسد ،می تواند وارد شود . مرد وارد شد و آن جا ماند .
چند روز بعد ، شیطان با خشم به دروازه ی بهشت رفت و یقه ی فرشته ی نگهبان را گرفت و گفت:
" این کار شما تروریسم خالص است"
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است ، پرسید: چه شده؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود ، گفت: " آن مرد را به جهنم فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده . از وقتی که رسیده ، نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد . حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو می کنند ، یکدیگر را درآغوش می کشند و می بوسند . جهنم جای این کارها نیست !  لطفاً این مرد را پس بگیرید.
وقتی قصه به پایان رسید ، درویش گفت:
" با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف ، در جهنم افتادی ، خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند"


 

قند پارسی


آزمون ها هم تمام شد می ریم که آزاد باشیم هر چند کوتاه!!
مردیم از غم و غصه :
به جای این که ابر را بر آسمان خانه ات نشانه دل تنگی بدانی و آفتاب را آسودگی و شادی ، بهتر است ابر را از آسمان قلب خود کنار بزنی و آفتاب مهر را جایگزینش کنی.آنگاه خواهی دید که حتی با وجود سیاه ترین ابرها ، آسمان خدا را آبی و شفاف و دلنشین می یابی.


می گن هر چیزی رو هر جا نمی گن ولی بعضی چیزها رو نمی شه نگفت من خیلی به زبان شیرین پارسی علاقمندم  تا جایی که وقتی می بینم بعضی ها تو یه جمله ی ۵ کلمه ای شون ۶ تا واژه ی عربی و ... استفاده می کنند خیلی ناراحت می شم درسته که بعضی واژه ها برگردان پارسی ندارند ولی دست کم می تونیم تا جایی که می شه واژگان زیبای پارسی رو توگپ های ساده ی  خودمونی یا حتی نوشته های وبلاگامون بگنجونیم و این رو هم می دونیم که گاهی وقت ها سنگینی خاصی به واژه ها می ده ولی درعوض ما داریم یک ادای دینی به کشورمون و عرق ملی مون می کنیم
مثلاً می شه  آزمون رو به جای امتحان کار برد یا واژه به جای کلمه یا برگردان به جای معادل ودیدگاه  به جای نظرات   آگاهی به جای اطلاع و ...  نمی گم همه  مثل استاد میر جلال الدین کزازی باشیم ولی دست کم این می تونه ما رو به ایشون نزدیک تر کنه و ایشون رو دلگرمتر که تنها نیستند
می دونید که امسال به عنوان چهره ی  ماندگار شناخته شدند .

حالا بعضی ها پا رو فراتر از استاد گذاشته و افتادند به جون واژه های تخصصی رایانه مثلاْ انتشارات ... عنایت فرمودند به جای واژه های روزمره ی خومون تو رایانه از واژه های عجیب و  غریبی استفاده کردند مثل تختانه ی ناظم! به جای کنترل پنل و خادم!! به جای سرور و  امریه!!! به جای اسکریپت... که البته بیشتر عربی اند تا فارسی !!
تا دیدگاه شما چی باشه؟                     

 

خودم...

درود و سلام
دارم نفس گیرترین آزمون های زندگیم رو تجربه می کنم(ترم اوله دیگه)
به قول بچه ها تا باشه از این نفس گیریها!
حتی وقت سرزدن به وبلاگ دوستان رو هم خیلی کم پیدا می کنم وپست هام رو هم که... در هر صورت شرمنده ایم
جالبه که این پست آخری رو تو محل کار همین عباس آقای رستمی آپ کردم اون هم در حین آموزش پایه ای رایانه به
  ایشون!!!
اگه خدا بخواد بانوشته های جورواجور برمی گردم یه فکر هایی هم برای وبلاگ گروهی دارم البته  بعد آزمونها
مثل اینکه شیوه ی نگارش حاج آقا زایری تو همشهری تو نوشته های ما هم اثر گذاشته (تا باشه از این اثرها)

یا حق